سرگیجه
سرگیجه
داستان

اواخر اسفند  هوای یزد مثل بهشت می شد- درست همین روزهاست که آدم ها به نیابت از پدر مقدس شون عاشق حواهای دور و برشون می شن و خوردن سیب و گندم شروع می شه-کلاس دوم دبستان بودم با قد بلندی که سن واقعیمو پنهان می کرد...توی راه مدرسه شیطونی مجاز بود لواشکی که مامان ممنوع کرده بود ، محله ی جهود ها که نباید می رفتیم و من مسیرم رو طوری انتخاب میکردم که حتمن از پیرمرد مهربانی که توی اون محل بقالی داشت لواشک بخرم ... وقتی رسیدم مدرسه خانم ناظم صدام کرد و گفت برات یه نامه اومده و نامه رو داد دستم خوشحال  شدم که نامه دارم ، اما از طرف کی بود؟اسم روی پاکت غریبه بود. به توصیه ی خانم ناظم بازش کردم یه نامه  بود که من نمی فهمیدمش یادمه که نوشته بود مدتی هست که منو می بینه و دوستم داره و خواسته بود در روز دوشنبه -اون روز شنبه بود- توی کوچه ی مدرسه بایستم و گفته بود میاد تا منم اونو ببینم...در حالیکه بغض کرده بودم، نامه رو دادم به خانم ناظم و گفتم من اینو نمی شناسم ...زنگ تفریح بعد بابا اومده بود مدرسه و  نامه رو  با خودش برده بود ...ظهر که رفتم خونه اما هیچ چیزی نگفتند و من که از دیدن بابا  اون ساعت روز توی خونه تعجب کرده بودم ، جریان نامه رو به مامانم گفتم .مامانم گفت فراموشش کن دخترم ،بابا می فهمه کار کی بوده وهر کس که باشه، تنبیه میشه...دوشنبه شب بابا دیر اومد اومد خونه...داشت واسه مامان تعریف می کرد که با سربازی سر کوچه ی مدرسه ی ما منتظر مجنون !شدند وبعد هم دسته جمعی  رفتند کلانتری ...تا الان هم مجنون! رو نگه داشتند که پدرش اومده و ضمانت داده که تکرار نشه ...من اما همون جا پشت در آشپزخونه لیلی شدم ،آرزو کردم که کاش مجنون!رو دیده بودم  ...    



نظرات شما عزیزان:

nojv ;,dvd
ساعت16:49---18 فروردين 1390
خیلی کامل دارای افت و خیز و جالب بود عزیز دلم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ شنبه 2 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی